کودک و خانواده زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها - گوم اسکول

زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها

  • تحلیل و نقد کتاب کودک و نوجوان
زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش دوم: غریبه‌ترین آشناها

بخش نخست مقاله را در سایت کوم اسکل بخوانید: زندگی، زمانه و داستان‌های هوشنگ مرادی‌کرمانی بخش نخست: مرادی کرمانی، روایت سرگردانی میان «‌من»‌ و «من دیگر»‌‌

«اصل هر اندوه را بیست سایه هست، 
که چونان خود اندوه می‌نمایند، اما نه چون آن‌اند.
چرا که چشم اندوه، پوشیده از لعاب اشک‌های کوری‌آور،
یک چیز یکپارچه را بخش می‌کند به چندین و چند چیز؛
چونان مناظری که چون راست در آن‌ها بنگری، 
چیزی جز آشفگتی‌ات نمی‌نمایند؛ و چون کج نگاهشان کنی
صورت و ساخت می‌یابند. 
اندوهی که اگر چنان که به حقیقت هست دیده شود، هیچ نیست الا
سایه‌هایی از نیست.»
(ریچارد دوم، پرده‌ی دوم، سطرهای ۱۴_۲۴ [۱])

۱٫ خارشتر

«می‌پرم طرف نخل‌ها. نخلی را بغل می‌گیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه‌ی نخل، آغوش گرم مادرم می‌شود. صورتم را به تنه‌ی نخل می‌چسبانم. تنه‌ی نخل کلفت است. دست‌های من کوتاه، نمی‌توانم درست بغلش بگیرم… بوسش می‌کنم. سرم را بالا می‌گیرم… باد ملایمی می‌آید، شاخه‌هایش را تکان می‌دهد. فکر می‌کنم باد موهای مادرم را تکان می‌دهد. بلبل خرمایی تو شاخه‌ها جیک جیک و چکُل چکُل می‌کند. فکر می‌کنم مادرم به زبان بلبل با من حرف می‌زند… [۲]»

یکی از زیباترین و تأثربرانگیزترین صحنه‌های کتاب «شما که غریبه نیستید» زمانی است که هوشوی کوچک برای دیدن روستایی می‌رود که مادرش در آن بزرگ شده است. هوشو، مادر را ندیده و مهر و آغوش گرم او را هرگز حس نکرده است. او اولین‌بار است که خانه‌ی مادرش را می‌بیند. وقتی به خانه‌ وارد می‌شود نخل‌های میان حیاط برای هوشو تجسم مادرش می‌شود: «می‌پرم توی حیاط. حیران و سرگردان میان حیاط می‌ایستم. شاید انتظار می‌کشم که مادرم از اتاقی بیرون بیاید و بپرم توی بغلش….» او در حیاط صدا می‌زند و خودش را به نام مادرش معرفی می‌کند: «من هوشویم پسر فاطمه» اما چیزی نمی‌گذرد که تاریکیِ بزرگ‌ترین ترس و کابوس زندگی‌اش همه این لذت را می‌بلعد و لذت در آغوش گرفتن و لمس خیالی گرمای مادر را از او می‌گیرد: «می‌خواهم از نخل بالا بروم.. صدای آغ‌بابا می‌آید: _می‌افتی نرو. صدای پیرمرد می‌آید: _چرا همچین می‌کنه؟ _پسر کاظمه….باید دیوونگی‌شو نشون بده.” حالا دیگر من همه جا پسر کاظم هستم. حتی آغ‌بابا و ننه‌بابا هم به من می‌گویند “پسر کاظم” و کاظم معنای دیگری غیر از یک “اسم” دارد. “پسر کاظم” بودن سخت است…[۳]» 

شما که غریبه نیستی


خرید کتاب شما که غریبه نیستی


بزرگ‌ترین ترسی که هوشنگ مرادی‌کرمانی در کتاب «شما که غریبه نیستید» و «هوشنگ دوم» از آن می‌گوید، ترس تبدیل شدن به پدر است. ننه‌بابا و آغ‌بابا و معلم‌ها و بچه‌های روستا هم او را شبیه به پدرش می‌دانند، و همین، ترس را درونش شدید‌تر و ریشه‌دارتر می‌کند: «از بچه‌ها خجالت می‌کشم، از معلم خجالت می‌کشم بچه‌ها اسمم را گذاشته‌اند پسر کاظم دیوونه.[۴]» این ترس آن‌قدر او را در برمی‌گیرد و بزرگ می‌شود که حتی پس از مرگ پدر، که روزگاری آرزوی مرگ‌اش را داشته، از خانواده‌اش می‌پرسد که چراسنگ قبر پدر را به نام او نام‌گذاری نکرده‌اند: «یک روز گم شد تو تهران. کلانتری‌ها، دیوانه‌خانه‌ها، بیمارستان‌های روانی، پزشکی قانونی، آسایشگاه سالمندان را گشتم، آن‌جا بود، همان‌جا مرد. همسرم و خواهرش رفتند «بهشت زهرا» قبرش را پیدا کردند. سنگ انداختند «کاظم فرزند نصرالله» سپاسگزاری کردم. گفتم: کاشکی می‌نوشتید «آرامگاه کاظم بابای هوشنگ» خیلی بهتر بود و درست‌تر.[۵]»

پدر هوشنگ مرادی‌کرمانی بیماری است که حائل میان واقعیت و خیال برایش فروریخته. هویت او را، وهم زائل کرده است. او نمی‌تواند میان واقعیت و توهم فاصله بیاندازد و این نوسان ذهنی، از او مجنونی ساخته که با موجودی وهمی حرف می‌زند: «او در خیال خودش با کسی دعوا می‌کرد. به او پرخاش می‌کرد. حرف‌های خودش را که می‌زد کمی ساکت می‌شد انگار که گوش می‌داد ببیند او چه می‌گوید و می‌شنود. بعد دوباره به او جواب می‌داد. گاهی با طرفش دعوا می‌کرد دست‌هایش را تو هوا تکان می‌داد انگار او را می‌زد: به تو مربوط نیست.. دلم می‌خواد.. غلط کردی… نمی‌آم… نمی‌آم… از جونم چی می‌خوای…[۶]» 

این موجود وهمی صدای شبح‌آسایی است که از جایی درون او برمی‌خیزد: «صدای اندام بی‌جسم و خودمختاری است که در همان اندرونه‌ی من واقع شده است و در عین حال مانند یک جور انگل، یک جور مزاحم خارجی غیرقابل کنترل است. هیولا ظاهرا نابود نشدنی است. این هیولا ناگهان می‌پرد و صورتتان را می‌پوشاند، کلیه هویت‌ها را زائل می‌کند.[۷]» این وهم از کجا می‌آید و چرا حفره‌ها می‌توانند هویت ما را اسیر خود ‌کنند؟

در کتاب «موشی که گربه‌ها را می‌خورد[۸]» داستان عجببی است که این صدا، تسخیرشدگی و زائل شدن هویت را به خوبی نشان می‌دهد. «محاکمه‌ی جیرجیرک» داستان مردی است که مغلوب صدای ذهنش شده و صدایی هیولاوش او را تسخیر کرده است. توهمی چنان او را در خود فرو برده که قادر نیست میان واقعیت زندگی‌اش و هیولایی که او را تسخیر کرده، فاصله بیاندازد. او صدای مدام جیرجیرکی را در گوشش می‌شنود. جیرجیرک ساکن بدنش شده و تمام میل مرد، معطوف به از بین بردن این صداست: «هزار بار تهدیدش کردم. آب توی گوشام ریختم تا آن تو خفه شود و بمیره نمرد بر سرش فریاد زدم از روی بدبختی جیغ کشیدم گوشام را با پنبه و کاغذ چسب پوشوندم تا نتونه نفس بکشه و جیرجیر لعنتیش خاموش بشه خاموش نشد که نشد هیچ، بدتر هم شد.» 

موشی که گربه ها را می خورد


خرید آثار محمدهادی محمدی


مرد، زن و فرزندانش مستأجران صاحبخانه‌ای خشن و بی‎رحم هستند. صاحبخانه شب‌ها فریادهای گوش‌خراشی!می‌کشد، همان زمانی که جیرجیرک هم در گوش مرد می‌خواند! در توهم این مرد، جیرجیرک ساکن خانه‌ی صاحبخانه بوده و حالا به گوش او پناه آورده. جیرجیرک کم‌کم هویت مرد را در خودش فرومی‌بلعد، و همه مرد را جیرجیرک صدا می‌زنند. 

صاحبخانه، زن و بچه‌های مرد را از خانه بیرون می‌اندازد. پس مرد هم تصمیم می‌گیرد کارش را با جیرجیرک، این صدای مزاحم، یکسره کند: «به زنم گفتم حالا که صاحبخانه شما رو از خانه بیرون کرده منم به جیرجیرک رحم نمی‌کنم.» اما او نمی‌تواند جیرجیرک را بیرون بیاندازد. چرا؟ چون رنج او تجسم پیدا کرده، جیرجیرکی شده که با مرد یکی شده است. 

عاقبت جیرجیرک برای امضای اجاره‌نامه از گوش مرد بیرون می‌آید و مرد برای خلاصی از او، سرش را بیخ تا بیخ می‌برد: «زنم توی سر خودش زد و رفت توی کوچه. هوار کرد پلیس‌ها اومدند منو گرفتن زنم گریه می‌کرد و می‌گفت چرا صاحبخونه را کشتی؟»

جیرجیرک زمانی کنترل مرد را به دست می‌گیرد که مرد مهار زندگی‌اش از دست می‌دهد و توان حل بحران‌ها را ندارد. بحران‌های مداوم و سمجی که مرد را رها نمی‌کنند. پس پیش از اینکه در عالم واقعیت همه چیز ویران شود، مرد خودش را به هیولای درونش می‌بازد! ترس‌های مرد به این خلأ، به رنجی که حفره‌ای از هیچ ساخته،‌ شکل جیرجیرک را داده. این خلأ، این حفره، این فقدان: «چیزی با قابلیت شکل‌پذیری بی‌نهایت است که می‌تواند مرتبا تغییر شکل بدهد… تجزیه ناپذیر، تباهی‌ناپذیر، و نامیرا است دقیق‌تر بگوییم: نامرده است… او موجودی غیرواقعی است تکثری است از ظواهری که گویی خلئی را درمیان گرفته‌اند و شأن آن شأن یک چیز کاملا وهمانی است.[۹]» 

اما آیا راهی برای غلبه به این صدای درون، هیولای ساخته شده از هیچ و غلبه بر ویرانی و فروپاشی روانی ناشی از رنج و درد مداوم هست؟ اگر آری، مرز میان دیوانگی و هنر کجاست؟

هوشنگ مرادی کرمانی در کتاب «هوشنگ دوم» درباره‌ی هوشنگ دوم، همزادش، آنکه در درونش است چنین می‌گوید: «من همیشه در خودم انسانی را احساس می‌کنم با اسم خودم که با من ارتباط دارد من اسیر او هستم او هم اسیر من است. ما دو نفر گاهی همدیگر را ملاقات می‌کنیم…من به وسیله‌ی این جسم ظاهری که هست او را حمل می‌کنم… او موجودی است اثیری و خیالی… تمام آنچه او فکر می‌کند بر بدن و شخصیت اصلی یا فیزیکی من تحمیل می‌شود…موجودی است که مرا رها نمی‌کند…در واقع هوشنگ مرادی اصلی اوست. همیشه فکر می‌کنم که هوشنگ مرادی کرمانی، جدای از من است. باورم این است که شخصی وجود دارد که این اسم را دارد…در من زندگی می‌کند. خیلی وقت‌ها من می‌توانم جدا بودن آن هوشنگ مرادی کرمانی از خودم تشخیص بدهم….در حقیقت هوشنگ مرادی کرمانی موجودی است خارج از من، یعنی می‌تواند در برابر چشم من بمیرد و من داستانش کنم و بنویسم.»

هوشنگ دوم


خرید کتاب هوشنگ دوم


آیا هوشنگ دوم می‌تواند از فقدان، حفره و خلأ درونی زاده شده باشد؟ مرادی‌کرمانی می‌گوید که هوشنگ دوم زمانی به سراغ او آمده که پنج ساله بوده. موجودی کوچک و آسیب‌پذیر که هیچ اختیاری بر زندگی‌اش نداشته. هوشنگ کوچک یا هوشو، عنصری نامطلوب در میان مردم بوده است. هوشو طرد می‌شده، آزار جسمی و کلامی می‌دیده. مادرش را زمانی که شش ماهه بوده از دست داده و پدرش مجنونی بوده که کنترلی بر رفتار و سخن نداشته است. همه او را مقصر فقر و نداری، مرگ مادر، بیماری پدر، بیماری و مرگ ننه‌بابا و آغ‌بابا و مرگ انسان‌ها و حتی جانوران آبادی می‌دانند. هوشو موجودی هیولاوش در روستا بوده که روستاییان می‌توانستند هر رخداد بدی را به او نسبت دهند. آن‌قدر در زندگی او رنج و بدبیاری بوده است که روستاییان خودشان را برای نسبت دادن هر بدی به او محق می‌دانستند. انگار که هوشوی کوچک زاینده‌ی بدی‌ها بوده: «زن‌های روستایی و قوم و خویش‌ها نفرینم می‌کنند که به زمین گرم بخورم. در خانه، تخت مرده‌شورم بشود. کل‌محمود مرده‌شور برود روی تخت و با پا به شکمم بکوبد. لگد بزند به شکمم تا همه راحت شوند و من از این همه دلسوزی نمی‌دانستم چه کنم.[۱۰]» 

در سایت کوم اسکل بخوانید: در ستایش روایت و روایت‌گری، هوشنگ مرادی کرمانی، بار دیگر نامزد جایزه جهانی آسترید لیندگرن (آلما) ۲۰۲۴

نزدیکانش او را بدپیشونی، سرخور و نحس خطاب می‌کنند. هر سه واژه‌ معنای مرگ می‌دهد، چیزی که می‌تواند هر زنده‌ای، هر چیزی که دلیل زندگی است در خود فروبرد. هوشو در میان روستا، یک غریبه است، بیگانه‌ای که ظاهر انسانی دارد اما پیشاپیش از زندگی تهی شده است. چونان سیاه‌چاله‌ای که زندگی را در خود فرو می‌برد و مرگ می‌زاید: «خاله ماهرخ که آمده بود عیادت رو کرد به من: پاتو گذاشتی توی این خونه فقر و بیچارگی و مرگ آوردی، با اون پیشونیت. [۱۱]»

در باور عامه، چه زمانی بر پیشانی‌مان سرنوشت‌مان نوشته می‌شود؟ پیش از تولد، پیش از به دنیا آمدن‌مان. پس زمانی پیش از تولد هوشو، مرگ برایش نوشته شده است. این چیزی است که روستاییان به آن باور دارند: «فروکاستن هر چیز به یک نماد که معادل مرگ و نابودی آن چیز است در دل خود آبستن خشونت است. زبان امر نامگداری شده را ساده می‌کند و آن را یه یک ویژگی واحد فرو می‌کاهد… خشونت کلامی پاتوق نهایی هر خشونت مشخصا انسانی است.[۱۲]» 

هوشو در معرض خشونت کلامی و جسمی بی‌رحمانه‌ای بوده. او طرد شده و فقر و نداری هم خشونتی است که جامعه به او تحمیل کرده است. در کنار این‌ها، او کودکی است که نمی‌خواهد قانون‌پذیر باشد. او نامتعارف است: «هیچ‌وقت مطابق با جامعه نبودم. نمی‌توانستم خودم را با آن‌چه همه فکر می‌کردند تطبیق بدهم. معلم می‌گفت تو تعادل نداری.» 

برای همین بیشتر در معرض آزار قرار می‌گیرد: «آدم‌ها با من کار داشتند. آن‌ها به طرف من می‌آمدند آدم‌های اطراف من ندانسته آزارم می‌دادند…. روستا مثل یک تُنگ تَنگ بود که چند ماهی درون آن مرتب به همدیگر تنه می‌زدند..من در کرمان بسیار بسیار عذاب کشیدم چون بسیار تنها بودم دور و اطراف مرا نمی‌فهمیدند ندانسته آزارم می‌دادند بارها کتک خوردم و اذیت شدم چندبار هم به فرار روی آوردم. یکی از سوال‌هایی که همیشه برایم مطرح بود این بود که من چرا به دنیا آمده‌ام؟ چرا باید بمانم و رنج ببرم؟[۱۳]»

هوشنگ مرادی‌کرمانی یار غار فقر و درد و پیری و بیماری و نداری و مرگ بوده است. یک بیگانه در میان روستاییان، غریبه‌‌ای در میان آشنایانش. تنهایی، رنج‌ها و بیگانگی از دیگران، زندگی او را از فقدان‌ها پر می‌کند، حفره‌ای را می‌سازد که از درونش هوشنگ دوم زاده می‌شود: «خیلی تنها بودم خیلی. هیچ کس مرا دوست نداشت هیچ کس مرا نمی‌فهمید. باید در دنیایی که پر از تلخی و نامهربانی بود علاجی برای درد خودم پیدا می‌کردم… ۴-۵ ساله بودم… او را شناختم. فهمیدم که می‌تواند مرا راحت کند.[۱۴]»

چرا مرادی‌کرمانی می‌تواند با هوشنگی که از درونش زاده شده داستان بنویسد؟ داستان «سیندرلا» را به یاد دارید؟ دختری که زندگی‌اش در فقر و نداری و کمبودها فرورفته است. نامادری و خواهرهای نانتی‌اش او را آزار می‌دهند و در نبود پدر، روزهای شادش تبدیل به تلخی مدام می‌شود. در میانه‌ی این همه رنج، تمامی دخترها به جشنی دعوت شده‌اند، جشنی برای انتخاب همسر آینده‌ی شاهزاده. اما سیندرلا نه لباسی برای پوشیدن دارد و نه کسی را دارد که او را به جشن ببرد. ناگهان زمان می‌ایستد و همه رنج‌های زندگی او شکل دیگری می‌گیرند. موش‌ها، محیط زندگی خشن و نازیباش با چوب جادویی یک پری، کالسکه و همراهان و لباسی زیبا می‌شود. اما این خوشی زمان‌دار است و رنج را فقط می‌شود تا ساعت دوازده شب به تأخیر انداخت. روز دیگر که آغاز شود دوباره همه چیز مانند سابق خواهد بود.

مرادی‌کرمانی در کتاب «هوشنگ دوم» از گیاهی می‌گوید که در مناطق خیلی خشک می‌رود جایی که گیاه دیگری امکان زندگی ندارد: «در بیابان‌های کویری گیاه‌هایی وجود دارد که به آن‌ها می‌گویند آدور. آدور مثل خار شتر می‌ماند. این گیاه در جایی سبز می‌شود مقاومت می‌کند و می‌ماند که هیچ گیاهی در آن‌جا نمی‌تواند دوام بیاورد. آدور با اینکه بوته بسیار کوچکی است ولی با ریشه‌ای که می‌گویند ده پانزده متر آن را به اعماق زمین می‌فرستد از کم‌ترین آب و نم استفاده می‌کند و خودش را حفظ می‌کند.» 

این گیاه نامیراست! اگر از روی خاک بریده و کنده شود می‌تواند دوباره ریشه بدهد. از ریشه‌هایش می‌تواند دوباره رشد کند. برای زنده ماندن به هیچ چیز نیاز ندارد اما همین گیاه می‌تواند یکی از پرآب‌ترین میوه‌ها را در خودش رشد بدهد: «در یزد و کرمان این گیاه را از روی خاک می‌بریدند وسطش را باز می‌کردند و داخلش تخم هندوانه یا خربزه می‌گذاشتند. با نخ می‌بستند و رویش را خاک می‌ریختند. آدور با ریشه‌ای که گفتم تا پانزده متر زیر خاک نفوذ می‌کرد آب از زیر زمین می‌مکید و به این تخم هندوانه می‌رساند و آن را بزرگ و بزرگ می‌شد و به هندوانه‌های شیرین بسیار بزرگ تبدیل می‌شد.» مرادی‌کرمانی خودش را شبیه این گیاه می‌داند: «من جزو آن طبیعت بوده‌ام مانند آن خارشتری که هندوانه‌های شیرین از آن در می‌آمد.»

آیا زمینِ کویر نمی‌تواند همان بی‌مهری، طردشدگی و خشونت باشد؟ آیا خار شتر همان هوشنگ دوم نیست و دانه‌ی هندوانه، داستان‌هایی که از هوشنگ دوم آب می‌گیرند، در فقدان‌ و دردها رشد می‌کنند؟ آیا این، همان به تعلیق درآوردن رنج نیست؟: «ریشه و اس و اساس گرایش من به داستان در همین تنهایی و تلخی بود. هنرمندها نان تنهایی و رنج‌هایشان را می‌خورند.[۱۵]»

آن نگاه دیگر به رنج است که می‌تواند به همه چیز معنای دیگر دهد. مانند آنچه برای سیندرلا رخ می‌دهد و رنج به تعلیق درمی‌آید. چوب جادوی مرادی‌کرمانی پذیرش رنج و نگاهی دیگر به آن است چیزی که: «اصلا هیچ است فقط یک خلأ است و تنها در صورتی ممکن است چیزی آشنا گردد که کجکی به آن نگاه کنیم.[۱۶]»

«اصل هر اندوه را بیست سایه هست، 
که چونان خود اندوه می‌نمایند، اما نه چون آن‌اند.
چرا که چشم اندوه، پوشیده از لعاب اشک‌های کوری‌آور،
یک چیز یکپارچه را بخش می‌کند به چندین و چند چیز؛
چونان مناظری که چون راست در آن‌ها بنگری، 
چیزی جز آشفگتی‌ات نمی‌نمایند؛ و چون کج نگاهشان کنی
صورت و ساخت می‌یابند. 
اندوهی که اگر چنان که به حقیقت هست دیده شود، هیچ نیست الا
سایه‌هایی از نیست.»
ریچارد دوم، پرده‌ی دوم، سطرهای ۱۴_۲۴)

مرادی کرمانی از خلأ درونش از حفره‌ای که درد، طردشدگی، بی‌مهری و غریبگی سبب‌اش بوده، داستان می‌زاید، او هوشنگ دوم را می‌سازد و به این فقدان به این حفره‌ی بی‌شکل، شکل می‌دهد چون او می‌تواند به این هیج، به این خلأ به فقدان، به درد و رنج و غصه نگاه دیگری داشته باشد: «می‌توان از یک زاویه‌ی دیگر هم نگاه کرد… ما می‌توانیم از جایی نگاه کنیم که جنبه‌ی مثبت کار را در نظر بگیریم.[۱۷]»

از سایه‌ها، از خلأ عاطفی از زخم‌هایی که بر روان مرادی‌کرمانی تحمیل شده، موجودی نامیرا زاده می‌شود که فضای پررنج و اندوه زندگی او را تغییر می‌دهد و او می‌تواند با هوشنگ دوم به تابلوی خشن و آشوبناک زندگی‌اش نگاهی دیگر داشته باشد: «شاید می‌توانستم انسان خطرناکی باشم به پشتوانه و توانایی‌های ذهنی که داشتم ولی آن را در قالب هنر قرار دادم و برایم این مهم بود که از هر چیزی یک داستان بسازم ولو این که رنج ببرم و کتک بخورم…. اگر چیزی داشتم، حس‌های بد، به درون کشیدم و به داستان‌هایم ریختم… اگر هوشنگ مرادی کرمانی آن رنج‌ها نکشیده بود چه می‌شد و چه چیزی از آب در می‌آمد؟ حاصل آن تلخی‌ها و ناراحتی این است که من امروز نویسنده شده‌ام.[۱۸]»

هوشو هم کودک است هم موجودی هیولاوش. هم هوشنگ مرادی‌کرمانی است هم همزاد. هم سوزه‌ی بیننده به زندگی خویش است هم ابژه نگاه شده. فقط کافی است از زاویه‌ی درست به او و زیستش نگاه کنیم.

«حس‌های شما در سال‌های اول در هر کجا شکل بگیرد آن حس‌ها در تمام عمر با شما خواهد بود و شما را به آن‌جا خواهد کشاند.»

۲٫ غریبه‌ترین آشناها

«عاشق کتاب»، نخستین داستان از کتاب «قصه‌های مجید[۱۹]» است. در این داستان، مش اسدالله، بقال سر کوچه، صفحه‌‌هایی از کتابی را پاره می‌کند، در قیفی می‌پیچد و قند چای و تنباکو و زردچوبه را می‌ریزد توش و می‌دهد دست مجید. بی‌بی پاکت‌ها را خالی می‌کند و صفحه‌های کنده‌شده را می‌دهد به مجید که بریزد در سطل آشغال. محید کاغذها را تمیز می‌کند و شروع می‌کند به خواندن کاغذها که صفحه‌هایی از یک کتاب داستان است، «فرار به کوهستان». اما درست در جای حساس و هیجان‌انگیز داستان، قصه قطع می‌شود، پایان صفحه ۲۲. بقیه‌ی داستان «عاشق کتاب» تلاش مجید است برای به دست آوردن کتاب و خواندن و تمام کردن داستان. وقتی عاقبت موفق می‌شود کتاب را از مش اسدالله بگیرد می‌بیند باز هم ده صفحه دیگر از کتاب نیست و «اصلا قضیه آن پسر عوض شده» و هر کاری می‌کند نمی‌تواند با فکرش بین صفحه‌ی ۲۲ تا ۳۲ پل بزند.

قصه های مجید


خرید کتاب قصه های مجید


آیا نوشتن هر شکلی از خاطرات مانند خواندن کتاب «فرار به کوهستان» نیست؟ کتابی که آغازش را نمی‌دانیم، صفحه‌هایی از آن گم شده و نمی‌دانیم چطور و کجا به انتها می‌رسد؟ آیا خاطرات رخدادهایی واقعی هستند و به همان شکل که در حافظه داریم رخ داده‌اند؟ و یا اصلاً باید واقعی باشند؟ صداقت در بازگویی خاطره‌ها چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟: «دانشمندان دریافته‌اند که در هیچ نقطه‌ای از زندگی ما نمی‌توان گفت که حافظه واقعاً «دقیق» است… علم نشان داده است که نقطه شروع یک خاطره دوران کودکی هر چه باشد – دقیق یا نادرست – همه چیز با بزرگ‌تر شدن کودک بدتر می‌شود. هیچ حافظه‌ای با گذشت زمان دقیق‌تر نمی‌شود، و انبوهی از تأثیرات در زندگی روزمره ما وجود دارد که آنها را کمتر دقیق می‌کند…حافظه یک فرآیند بازسازی است… تمام حافظه، در هر سنی که گذشته یا یادآوری شود، قابل اعتماد نیست…این دلیل بر بدبینی نیست. خاطرات گمراه کننده هستند. خاطرات ما با هویت ما درهم تنیده است. ما خاطرات خود را طوری می‌سازیم که با طرح کلی شخصیتی که هستیم، یا می‌خواهیم باشیم، جور باشد.[۲۰]» 

پس مرز میان تخیل و واقعیت در خودزندگی‌نامه‌ها کجاست و آیا تمامی نویسندگانشان راویان صادق زندگی‌شان هستند؟

«نمی‌دانم. یادم نیست چند سال دارم. صبح عید است. بچه‌های مدرسه آمده‌اند به عید دیدنی پیش عمو….من مسئول دریافت مرغ و خروس‌ها بودم…عمو توی اتاق بود…از لای در اتاق سرک می‌کشم، در نور گردی که از سقف روی اسباب و اثاثیه افتاده است رختخواب را می‌بینم و کاسه و کماجدان…»

«چه کیفی دارد کوه. آن‌جا، بالای کوه در دره‌ی درکه نرسیده به «اُزغال‌چال» درختی است که ریشه در سنگ دارد. مرا می‌شناسد. «تَهَک» صدایش می‌کنند.از دور برایم شاخه تکان می‌دهد. نفس نفس می‌زنم. بالا می‌روم، بالا می‌روم تا به او برسم. یک روز به شاخه‌اش تریشه پارچه‌ای می‌بندم، وقتی کلاس ششم ابتدایی را قبول شوم.»

«با آغ‌بابا رفته بودیم بالای ده. چوپان به آغ‌بابا احترام گذاشت و به من گفت: هر کدام را از گوسفندها را گرفتی مال خودت. من بزغاله‌ی کوچولو و ریقویی گرفتم… به دیوار آشپزخانه زنگوله‌ی بزغاله دارم. جرینگ جرینگ صدا می‌کند. مرا به کجاها که نمی‌برد!.»

این‌ سه بخش، آغاز و پایان کتاب «شما که غریبه نیستید» هستند. در هر سه بخش، که خاطراتی از کودکی تا جوانی مرادی‌کرمانی‌اند، ما می‌توانیم رفت و آمدهای زمانی را، بین زمان حال و گذشته، ببینیم. فعل‌ها مدام تغییر زمان می‌دهند و از گذشته به حال برمی‌گردند. زمان روایت بیشتر این «خاطرات» زمان حال است. حال، گذشته را در خود می‌کشد یا گذشته به زمان حال سرایت کرده و هنوز در آن جاری است. سبب این زمان‌های آونگی، احضار «خاطره» در زمان حال است، تجربه کردن حس‌ها، مشاهده چیزها و معنا بخشیدن به رنج در زمان حال، زمان به یادآوردن و نوشتن. من می‌نویسم چون رنج می‌کشم و رنج می‌کشم چون با نوشتن، رویداد رنج‌آور، روان‌زخم، را در زمان حال احضار می‌کنم.

در سایت کوم اسکل بخوانید: به بهانه زادروز «هوشنگ مرادی کرمانی» برای «هوشو»های عشق کتاب

این سه بخش را با آغاز کتاب دیگری مقایسه کنید که به قلم نویسنده‌ای است که زندگی خودش را نوشته شده است. «وقتی من بچه بودم[۲۱]» خودزندگی‌نامه‌ی «اریش کستنر» است. آغاز کتاب، او می‌گوید که دلیل خاطره‌نویسی برایش دیگرانی‌اند که دیگر نیستند: «معمولا کسی که می‌خواهد از خودش بگوید اغلب با دیگران شروع می‌کند. کسی که می‌خواهد از خودش بگوید بیشتر وقت‌ها با با گذشتگان شروع می‌کند.» کستنر با پدرش، مادرش و گذشتگان دیگر آغاز می‌کند. در روایت کستنر می‌بینید که او به رخدادهایی که بازگو می‌کند تسلط دارد. می‌داند می‌خواهد از کجا روایتش را شروع کند، سیر رخدادها چگونه خواهد بود و چه‌طور آن‌ها را به پایان خواهد برد. روایت او در همه‌ی کتاب با زاویه‌ی دید اول شخص است و زمان در این روایت تغییری نمی‌کند: «در سه خانه‌ای که من دوران کودکی‌ام را در آن گذراندم… من توی گهواره دراز کشیدم و بزرگ شدم.. وقتی که من بچه بودم، پدرم هیچ اسبی به بزرگی اسب واقعی نساخت…» کستنر صاحب خودآگاه خاطراتش است. او می‌داند می‌خواهد ما چه چیزی از زندگی‌اش را ببینیم. او می‌گوید و ما می‌بینیم. او تجربه کرده است و ما آن‌ها را می‌خوانیم. تفاوت میان روایت مرادی‌کرمانی با روایت کستنر در چیست؟


خرید آثار اریش کستنر


برای مرادی‌کرمانی، خاطره‌ها رخدادهایی از پیش ساخته شده و معنادار نیستند. خوانندگان شاهدان او هستند و همراه با او رخدادها را تجربه و معنای‌شان را درک می‌کنند. برای همین است که تأثرات حسی ما در هنگام خواندن کتاب، چنین عمیق است. ما همراه با او تجربه می‌کنیم، می‌خندیم، رنج می‌بریم. این خودآگاه مرادی‌کرمانی نیست که راوی رخدادهاست. تداعی‌ها، تصویرها و زمان‌های آونگی همه نشان می‌دهند که او در لحظه‌ی روایت آن‌ها را می‌سازد و همه آن‌چه بازگو می‌کند، طبق آن‌چه خود می‌گوید از ذهن، یا از ناخودآگاهش جاری می‌شود.

در نبود عکسی از کودکی‌اش، شاهدان و روایان کودکی او که دیگر زنده نیستند، و در ابتدای کتاب هم اشاره می‌کند که بدون هیج تحقیق و یادداشتی نوشته شده، مرادی‌کرمانی می‌خواهد به کودکی‌اش و آن‌چه سر گذرانده معنا دهد. این کتاب سند کودکی و آلبوم عکس کودکی اوست.

«شما که غریبه نیستید» نه یک کتاب خاطره، بلکه کتاب کودکی‌های تمام نشده‌ی مرادی‌کرمانی است. او در لحظه‌ی روایت با خاطره‌ غریبه است. رخدادها در همان زمان روایت در ذهن او شکل می‌گیرند. او فقدان و رنج و روان‌زخم‌هایش را به زبان وارد می‌کند تا بتواند با تصویرهایی که در ذهنش از کودکی مانده، رخ‌دادها را احضار کند تا بتواند به رنج‌ها معنا دهد و کودکی را برای خود آشنا کند: «رخ‌داد ترومایی به این دلیل احیا می‌شود که شکاف‌های موجود در عالم معنا را پر کند.[۲۲]» 

او می‌خواهد بداند چرا هوشو طرد شده بود؟ چرا مهری نمی‌دیده؟ چرا زندگی‌اش در فقر و خشونت فرو رفته بود؟ مرادی‌کرمانی از ما، شاهدان رخدادها، می‌پرسد که آیا او سبب تاریکی‌های زندگی خانواده و روستا بوده است؟ آیا هوشو سزاوار زندگی چنین زیست رنج‌آوری بوده است؟ او هوشو را به میان ما، به زندگی‌مان می‌آورد، ما را به زندگی هوشو راه می‌دهد تا با او مهرمان باشیم و همدردی‌مان را به هوشو بدهیم. او می‌خواهد هوشو را از این غریبگی نجات دهد و ما را هم از غریبگی با رنج‌ها و دردهای‌ شخصی‌مان نجات دهد: «واقعه‌ها را آن‌گونه که دلم می‌خواست می‌دیدم و تعریف می‌کردم نه آنگونه که اتفاق افتاده بود. تبدیل واقعیت ما به یک داستان و یک اثر هنری همه چیزی بود که به کمک همزاد صورت می‌گرفت.[۲۳]»

دلیل رخدادها، سیر زمانی و ترتیب رخ دادنش نیست، بلکه در هر فصل کتاب هوشو دلیل غریبگی‌اش را جست‌وجو می‌کند. آنچه فصل‌ها و تصویرهای پراکنده خاطرات را مانند نخی به هم می‌کشد و انسجام می‌بخشد، هسته تروماتیکی است که در هر فصل نهفته است، تاثر و رنجی که هوشو از طردشدگی می‌برد. فصل اول، هوشو گفت‌وگوی میان ننه‌بابا و عمویش را می‌شنود و می‌فهمد کودکی است که پدرش او را به خاطر جنون رها کرده است. در پایان فصل، ننه‌بابا او را به سر مزار مادرش می‌برد. فصل‌های بعدی هم چنین هستند. در خانه‌ی عمه در میان آشنایان دیگر، هوشو غریبه‌ای است، کودک بی‌مادر و پدری است که دیگران یا بر او ترحم می‌کنند و یا طردش می‌کنند: «حس‌های شما در سال‌های اول در هر کجا شکل بگیرد آن‌ حس‌ها در تمام عمر با شما خواهد بود و شما را به آن جا خواهد کشاند.[۲۴]»

در سایت کوم اسکل بخوانید: قصه های مجید، قصه‌هایی برای چند نسل – گفت‌و‌گو با محمدهادی محمدی

قرار نیست همه‌ی جزئیات درست باشند یا در واقعیت اتفاق افتاده باشند، چیری که در روایت‌های مرادی‌کرمانی مهم است، واقعیت نیست بلکه حقیقت رخدادها و معنای آن‌هاست. در کتاب کستنر، همه چیز از قبل رخ‌داده است و کستنر راوی «صادق» آنهاست، اگر همان‌طور که دیدیم، صداقت بتواند صفت درستی برای بازگویی هر نوعی از خاطره باشد! 

مرادی‌کرمانی در لحظه‌ی روایت آن رخداد را دوباره زندگی می‌کند و خواننده را به دنیای ذهن خود راه می‌دهد. او بین گذشته و حال در نوسان است،‌ برای همین است که گویی زمان رخدادها، زمان حال است تا گذشته بار دیگر، زیسته و تجربه شود. کودکی‌ای که تمام نشده، گذشته سمجی که همه‌جا با او آمده، حتا تا درخت درکه: «چقدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چقدر با خودم حرف بزنم، برای شنونده‌های رادیو، تماشاگران سینما و خواننده‌هام حرف بزنم. تا کی قصه بگویم؟»

پارادوکس عنوان کتاب هم در همین است. «شما که غریبه نیستید» در حقیقت غریبگی ماست به زندگی او چون خود او به زندگی‌اش غریبه است چون او غریبه‌ای در میان آشنایانش بوده است: «شما که غریبه نیستید. خسته شدم. نه، خسته نشدم. ادای خسته‌ها را درمی‌آورم، هنوز دره‌ها و‌کوه‌های شمیران صدای پایم را می‌شنوند. توی باران، توی برف، زمستان و تابستان. اگر دوباره به دنیا بیایم…»

کتاب های هوشنگ مرادی کرمانی


خرید آثار هوشنگ مرادی کرمانی


۳٫ صندوق‌خانه

«بچه که بودم و از خودم و از همه قهر می‌کردم و می‌رفتم توی صندوق‌خانه و می‌خوابیدم و گلوله می‌شدم و می‌رفتم تو خودم.[۲۵]» صندوق‌خانه محلی عجیب در زندگی مرادی‌کرمانی است. هوشوی کوچک هم برای تنبیه در این صندوق‌خانه زندانی می‌شده و هم برای دور شدن از میان مردم و گم شدن و پناه بردن به خودش به صندوق‌خانه می‌رفته است. کتاب «شما که غریبه نیستید» شکلی از همان صندوق‌خانه است. جایی که هم می‌توان به آن پناه برد و در تجربه‌ی زیسته‌ی مرادی‌کرمانی شریک شد و هم با خواندن آن، فقدان‌ها و دردهای خود را به یاد آورد و یاد گرفت که چگونه می‌توان به خلأ درون نگاهی دیگر داشت و رنج را معلق کرد. 

«شما که غریبه نیستید» کتاب کودکی‌هاست اما نه آن کودکی در معنای عام، که مرادی‌ باور دارد تجربه نکرده است و نه دوره‌ای است که پایان یافته باشد: «کودکی همچون ضمیر ناخودآگاه، ابژه نیست، هرچند به هر دوی این‌ها همچون ابژه نگریسته می‌شود. این تفکر که کودکی چیز مستقلی است که می‌توان آن را بررسی و ارزیابی کرد، یک روی توهمی است که باعث شده کودکی را پایان‌یافته بینگاریم.[۲۶]» 

کودکی هوشنگ مرادی‌کرمانی تمام نشده چون روایت زندگی او هرگز تمام نخواهد شد: «کودکی من هیچ وقت تمام نشد چون من هنوز کودکم. کودکی من هرگز تمام نشد و نمی‌شود. پیری هستم که کودکی‌ام ازم دور نشده است و به اصطلاح خودم کفش‌های کودکی هیچ وقت به پایم تنگ نشده است. من بزرگ نشدم. اگر کسی تحلیل جامعه‌شناسی یا روان‌شناسی انجام بدهد و در آثار من جست‌وجو کند ممکن است دلیل آن را در این موضوع بیاید که من هیچ‌وقت کودکی نکردم آن چنان که باید کودکی می‌کردم. می‌دانم بزرگ نمی‌شوم و نخواهم شد. نمی‌توانم بگویم از کی از کودکی خداحافظی کردم شاید وقتی بمیرم از کودکی خداحافظی کنم.» 

هوشنگ مرادی‌کرمانی غریبه‌‌ترین آشناست در میان ما. کم‌تر نویسنده‌ای چون او توانسته با داستان‌هایش چنین پیوند محکمی میان خودش و مردم بسازد. هوشنگ مرادی‌کرمانی هنرمندی بی‌زمان است اما با زمانه‌ی خودش پیوندی عمیق دارد. بی‎زمانی و در زمانی ویژگی هنرمندانی است که هر جامعه‌ای و دوره‌ای شانس داشتن آن‌ها را ندارد.


پانویس

۱- اسلاوی ژیژک. کژ نگریستن. ترجمه‌ی مازیار اسلامی، صالح نجفی. نشر نی. چاپ اول. ۱۳۹۶

۲- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. ۱۳۹۸

۳- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. ۱۳۹۸

۴- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. ۱۳۹۸

۵- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم. ۱۳۹۸

۶- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. ۱۳۹۶

۷- اسلاوی ژیرژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

۸- محمدهادی محمدی. موشی که گربه‌ها را می‌خورد. نشر مرکز. ۱۳۷۳

۹- اسلاوی ژیرژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

۱۰- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم.

۱۱- هوشنگ مرادی کرمانی. شما که غریبه نیستید. انتشارات معین. چاپ سی و یکم.

۱۲- اسلاوی ژیژک. پنج نگاه زیرچشمی به خشونت. ترجمه‌ی علی پاکنهاد. نشر نی

۱۳- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم. ۱۳۹۶

۱۴- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم

۱۵- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین. چاپ چهارم

۱۶- اسلاوی ژیرژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

۱۷- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین 

۱۸- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین

۱۹- هوشنگ مرادی‌کرمانی. قصه‌های مجید. انتشارات معین

۲۰- Sabbagh, Karl. Remembering Our Childhood: How Memory Betrays Us. Oxford University Press, 20

۲۱- اریش کستنر. وقتی من بچه بودم. ترجمه‌ی سپیده خلیلی. نشر محراب قلم

۲۲- اسلاوی ژیژک. چگونه لاکان بخوانیم. ترجمه‌ی علی بهروزی. نشر نی

۲۳- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین

۲۴- هوشنگ مرادی‌کرمانی، کریم فیضی. هوشنگ دوم. گفت‌وگو با هوشنگ مرادی‌کرمانی. انتشارات معین

۲۵- هوشنگ مرادی کرمانی. قصه‌های مجید. انشتارات معین

۲۶- ژاکلین رز، دیگرخوانی‌های ناگزیر. ترجمه الهام فروزنده. مقاله پیترپن و فروید، کیست که سخن می‌گوید و روی سخنش با چه کسی است؟

دسته‌ها:

تحلیل و نقد کتاب کودک و نوجوان
نویسنده:

عادله خلیفیآزاده خلیفی
پدیدآورندگان:

عادله خلیفیآزاده خلیفی
به این پست امتیاز دهید.
بازدید : 113 views بار دسته بندی :  کودک تاريخ : 29 ژانویه 2024 به اشتراک بگذارید :
دیدگاه کاربران
    • دیدگاه ارسال شده توسط شما ، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
    • دیدگاهی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد.